| ||
به نام خدا داستان درخت پرتقال یه دونه پرتقال بود که با چند تا از دوستاش تو یک پرتقال به خوبی و خوشی زندگی می کردند . هر کدام از آنها یه اتاق جدا داشتند و همیشه توی آن نشسته بودند و آب پرتقال می خوردند و با هم بازی می کردند . یک روز صبح که از خواب بیدار شدند یه دفعه دیدند خونشون داره تکون می خوره . و سقف خونشون که پوسته پرتقال بود داشت خراب می شد! بچه ها می دونید چه اتفاقی افتاده بود ؟ ! یه آدمی داشت پرتقال را پوست می گرفت . اتاقهای دونه پرتقال یکی یکی از هم جدا می شد ، و نوبت به اتاق دونه کوچولو رسید . دونه کوچولو از توی اتاقش روی زمین افتاد .
دونه کوچولو خیلی ترسیده بود و گریه میکرد و می گفت : ( اینجا کجاست ؟ دوستام کجا رفتند ؟ من می خوام برگردم خونمون ) که یه دفعه یه صدا شنید که بهش می گفت : ( چیه دونه کوچولو چرا گریه می کنی ؟) دونه کوچولو اطرافش را نگاه کرد و گفت : ( تو کی هستی ؟ کجایی ؟ ) صدا از پایین می اومد گفت : ( من زمین هستم تو الان روی من افتادی چی شده که گریه می کنی؟) دونه کوچولو گفت: ( من و خواهر برادرام تو خونمون زندگی می کردیم که یک آدمی اومد و خونمون را خراب کرد و منو اینجا انداخت ، حالا من از اونا جدا شدم ! من از تنهایی می ترسم ،بدنم درد میکنه ، اینجا چقدر روشنه چشمهام درد میکنه نمی تونم جایی را ببینم ) زمین بهش گفت: ( نترس ، من خودم کمکت می کنم ، برو زیر خاکها تا یک خونه جدید پیدا کنی ) دونه کوچولو گفت : ( من که نمیتونم تکون بخورم ) زمین گفت ): چرا می تونی! پاشو تلاش کن خودتو بکش زیر خاکها ،اگه بالا بمونی حیوانها تو را می خورند ) دونه کوچولو با هزار زحمت خودش را زیر خاکها کشید ، زمین بهش گفت :( آفرین! دیدی تونستی حالا اینجا یه خونه جدید داری با کلی غذاهای خوش مزه ! اگه غذاهایی که تو خاک هست را بخوری خیلی زود بزرگ می شی ، تازه !اینجا دوستهای زیادی هم پیدا می کنی ) بله بچه ها دونه کوچولو حالا یه خونه جدید و با کلی دوست جدید پیدا کرده بود .زمین بهش غذا می داد، خورشید خانوم گرمش می کرد،ابر بهش آب می داد ؛ دونه کوچولو به کمک دوستاش خیلی زود بزرگ شد ، دست و پا پیدا کرد و خودشو از زیر خاکها بالا کشید و بیرون آمد . حالا چون بزرگ شده بود دیگه نور زیاد چشم هاشو اذیت نمی کرد اطرافشو نگاه کرد ،وای! چه دنیای بزرگ و قشنگی ! همه جا سرسبز و زیبا بود ، گل و رودخونه و درخت و حیوانهای مختلف همه جا دیده می شدند ،دونه کوچولو به آسمون نگاه کرد و گفت : ( وای چه آسمون قشنگی ! خوش به حال این درخت که به آسمون نزدیکتره ، ای کاش من هم می تونستم مثل درختها به آسمون نزدیک بشم ) زمین بهش گفت : ( کاری نداره به خودت نگاه کن تو دیگه دونه کوچولو نیستی، شدی یه نهال درخت ، ریشه و برگ و ساقه داری ، اگر تلاش کنی و غذاهای خوب بخوری خیلی زود بزرگ می شی و مثل این درختها به آسمون نزدیک می شی )؛ بله بچه ها از اون روز به بعد دونه قصه ما که حالا یه نهال شده بود خیلی تلاش می کرد و خودشو بالا می کشید تا کم کم تبدیل به یک درخت بزرگ پرتقال شد . درخت پرتقال پرتقالهای زیادی داده بود که تو خونه هر پرتقال چند دونه پرتقال زندگی می کرد . درخت پرتقال آرزو می کرد این دونه ها مثل خودش تلاش کنند و یک روزی درخت پرتقال شده به آسمون برسند .درخت پرتقال خیلی خوشحال بود و همیشه از کسی که این همه دوست براش فرستاده بود تا بهش کمک کنند که بزرگ بشه و به آسمون برسه تشکر می کرد .
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ یکشنبه 93/5/26 ] [ 5:15 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |